اطرافيانش ميگويند:«هم خانه دارد، هم ماشين و هم پسانداز خوب. ديگر شوهر را ميخواهد چه كار؟ خودش يك پا مرد است». اما آيا داشتن همه اينها براي دختري كه پا به سن گذاشته و هنوز همدمي ندارد كافي است؟ يا اينكه ماشين و خانه ميتوانند نقش همسري را هم ايفا كرده، نياز يك دختر به تكيهگاه را پر كنند؟ با اينكه قبل از مصاحبه قبول كرده بود كه عكس و اسمش بخورد اما روزي كه پيشاش ميرويم جا ميزند و ميگويد فقط اسم كوچكم را بايد كار كنيد و بدون عكس. افسانه حرفهاي زيادي درباره دلايل ازدواج نكردنش دارد. او در تمام سالهاي گذشته نگاههاي سنگين و حرفهاي طعنهآميز اطرافيانش را تحمل كرده و چيزي به زبان نياورده. اما از همه بدتر اين بوده كه مجبور شده حس زيباي همسر و مادر شدن را در خودش سركوب كند و الان بهشدت از گذشته و اينكه چرا نتوانسته دست به انتخاب درستي بزند پشيمان است.
يك شوهر خوب
خانهشان در يكي از مناطق مركزي تهران است. خودش ميگويد كه زندگي متوسطي دارد و هرچه را كه در زندگي بهدست آورده به تلاشها و پشتكارش بستگي دارد. با وجود اينكه خيلي از هم سن و سالانش ازدواج كرده و صاحب فرزند شدهاند اما او هنوز امكان اين را نداشته كه در خانهاي مستقل و بهعنوان يك همسر نقشآفريني كند.افسانه سعي كرده اين خلأرا با چيزهاي ديگر پر كند. او در حال تحصيل در مقطع فوق ليسانس است و به جز كار زمانش را با كلاسهاي ورزشي و... پر ميكند. به قول خودش گاهي زمان كم ميآورد اما با اين حال وقتي از او درباره داشتن زندگي 2 نفره يا حس مادر شدن ميپرسم با لبخندي تلخ ميگويد: «خب بالاخره هر دختري يك روزي اگر قسمتش بشود ازدواج ميكند اما من مادر شدن را خيلي دوست دارم. گاهي دلم براي داشتن يك بچه لك ميزند».
اولين خواستگار؛ فاميل دور
افسانه 16ساله بود كه نخستين خواستگارش پاشنه درخانهشان را از جا درآورد؛ «فاميل دور بود. 2 تا برادر بودند. يكي عاشق من بود و ديگري عاشق خواهرم اما هيچ كداممان با اين دو برادر ازدواج نكرديم. خواستگار من براي خدمت به تهران آمده بود و گاهي به سفارش خانوادهاش، پدرم او را به خانهمان دعوت ميكرد. در واقع همين رفتوآمدها باعث شد كه فاميل دور يك دل نه صد دل عاشق من شود اما چون من بچه بودم مادرم راضي نشد كه نشد». افسانه با يك حساب سرانگشتي برايمان توضيح ميدهد كه تا به امروز نزديك به 20خواستگار داشته البته به جز آنها كه از خودش كوچكتر بوده يا آنها كه افسانه همان بيرون دست رد به سينهشان زده و اجازه ورود به خانهشان را نداده است؛ «اصلا نميتوانم تحمل كنم كه شوهرم كوچكتر از خودم باشد. همين حالا در محيط كارم 4 خواستگار دارم كه به دوتايشان جواب رد دادهام اما آن دوتاي ديگر گوششان بدهكار حرفهاي من نيست و هنوز هم تلاش ميكنند تا شايد توجه مرا بهخود جلب كنند. اما آنها نميدانند كه من شوهر كوچكتر از خودم را به هيچ وجه دوست ندارم و ميدانم اگر با چنين شرايطي ازدواج كنم اختلاف سن، خيلي ذهنم را مشغول و درگير ميكند».
پسر فاطمه خانوم
«دومين خواستگارم پسر فاطمه خانوم بود». افسانه اين را ميگويد و ميزند زير خنده:«آن موقع سنم كم بود اما چون از بچگي هيكل درشتي داشتم خواستگار برايم زياد ميآمد. البته عقلم خيلي كوچك بود و به اين خاطر كه يك خواهر بزرگتر از خودم در خانه داشتم مادرم پسر فاطمه خانوم را هم جواب كرد». اما وقتي خانواده افسانه از محل قديميشان ميروند به يك محل ديگر باب آشنايي او با پسر همسايهشان باز ميشود؛ پسري كه افسانه براي نخستين بار با ديدن او حس خوشايندي را تجربه كرد. او عاشق شده بود؛ «خيلي دير فهميدم. اسمش رامين بود. هميشه وقتي مرا ميديد سعي ميكرد جلب توجه كند. من هميشه پيش خودم فكر ميكردم ديوانه يا شيرين مغز است و زياد به او توجهي نداشتم. رامين خانواده ثروتمندي داشت و از نظر مالي هيچچيز كم نداشت اما من خيلي دير فهميدم او مرا دوست دارد. وقتي از احساسش نسبت بهخودم باخبر شدم كه دچار بيماري سرطان خون شده بود. هر روز شاهد ضعيف شدنش بودم و در نهايت او نتوانست دوام بياورد و فوت شد اما قبل از مرگش به من گفت كه خيلي دوست داشته با من ازدواج كند و صاحب زندگي خوبي شود». اما ماجرا به اينجا ختم نشد.
از مرگ رامين مدتها گذشته بودكه سر و كله يك خواستگار سن دار به زندگياش باز شد؛ «خب اين آقا را هم به اين علت جواب كردم كه 20سال از خودم بزرگتر بود. شايد الان اگر با او ازدواج ميكردم آن آقا نزديك 60سال سن داشت اما پدرم به هيچ وجه راضي به اين ازدواج نشد. با اينكه خواستگارم بهشدت ثروتمند و حاضر بود بهخاطر من هر كاري بكند». افسانه خواستگارهاي زيادي داشته اما بهنظرش هيچ كدام از آنها ايدهآل زندگياش نبوده و آنها هم كه بودهاند آنقدر يك سر و گردن از خودش و زندگيشان بالاتر بودهاند كه يا خودش آنها را رد كرده يا شرايط باعث اين اتفاق شده؛ «پدرم بيكار است و در خانه مينشيند. يكبار يكي از خواستگارهايم وقتي درباره شغل پدرم پرسيد و من گفتم بيكار است، بيخيال انجام مراسم خواستگاري شد و فرار را بر قرار ترجيح داد». البته يكي ديگر از دلايلي كه باعث شد افسانه چند فرصت براي همسرشدن را از دست بدهد اعتياد برادرش بوده؛ «خب مردم ما به درست يا غلط اين موضوع را نميپذيرند. البته شايد حق هم داشته باشند اما تقصير من نبوده كه، چرا بايد زندگي من بهخاطر بيكاري پدرم يا اعتياد برادرم تباه شود. متأسفانه يا خوشبختانه من خواستگارهاي خوبي داشتهام اما آنها هم دوست دارند با خانواده خوبي وصلت كنند به همينخاطر در اين دو مورد من هيچ دفاعي از خودم ندارم و سعي ميكنم بهنظر آنها و پاپس كشيدنشان احترام بگذارم».
يك «نه» ديگر
وقتي از افسانه سؤال ميكنم كه اگر كسي، كسي را دوست داشته باشد بايد پيه همهچيز را به تنش بمالد؟ ميگويد:« نميدانم گفتنش درست است يا نه اما متأسفانه در جامعه ما بعضي از مردم عقلشان به چشمشان است. يك عده هم دنبال مدينه فاضله و بهترينها براي فرزندانشان هستند. دوست دارند همهچيز با كلاس و لوكس باشد به همينخاطر بهخود طرف كمترين بهايي نميدهند. البته من نميگويم خانواده مهم نيست اما بعضي رخدادها هم از دست خيلي از دخترها و پسرها خارج است. مثل اعتياد يكي از اعضاي خانواده، طلاق پدر و مادرها، بيپولي يا... . به همينخاطر من معتقدم افراد بايد روي ارزشهاي يكديگر بيشتر تمركز داشته باشند. من بعضي از دوستانم زندگيهاي خانوادگي خوبي نداشتهاند اما در زندگي خودشان بهترين همسر و بهترين مادر هستند».
يكي از خواستگارهاي عجيب افسانه پسري بود كه 4 سال او را ميخواست اما اين علاقه هم به جايي ختم نشد؛ «در محل كارم با اين آقا آشنا شدم. خيلي خاطرم را ميخواست. وضع مالي بسيار خوبي داشت اما به اين خاطر كه از اسب افتاده بود قسمتي از صورتش آسيب ديده بود. وقتي از او خواستم يا بيايد يا اين علاقه كشدار را به آخر برساند گفت كه ميآيد اما فقط يك مشكل دارد. وقتي مشكلش را پرسيدم گفت بچهدار نميشود». البته اين يك طرف ماجرا بود چراكه در طرف ديگر ماجرا مادر آقا داماد قرار داشت كه رفتارهايش چنگي به دل نميزد. درواقع اين آقا يك خانه دوبلكس داشت كه طبقه بالاي آن را تبديل به يك واحد مجزا و همه وسايل آن را نو كرده بود اما مادرش به او گفته بود به يك شرط حاضر ميشود كه به مراسم خواستگاري پسرش بيايد كه آقاداماد همه وسايل خانه او را هم مثل خانه زن آيندهاش نونوار كند؛ «پسري كه هنوز استقلال شخصيتي ندارد و مادرش به او تسلط دارد چطور ميتواند يك زندگي را بچرخاند؟ وقتي فكرش را كردم ديدم همه اين مشكلها روزي باعث پاشيده شدن زندگيام خواهد شد به همينخاطر اين يكي را هم رد كردم».
از خواستگارم ترسيدم
افسانه ميگويد خودش هم نميداند كه چرا تا به امروز موفق به ازدواج نشده اما علت را ميتوان از ميان حرفهايش فهميد؛«ازدواج قسمت است. هر وقت موقعش بشود شايد من هم ازدواج كنم اما از اينكه تا به امروز ازدواج نكردهام پشيمان هستم. شايد ميتوانستم كمي معيارهايم را تغيير دهم و مثل همه دوستانم الان من هم زندگي مستقل و آرام خودم را داشته باشم. اما خب مشاور خوبي در زندگيام نداشتم كه راه را از چاه به من نشان بدهد.»
چطوري پيرپسر؟
وقتي از افسانه درباره عكس العمل اطرافيان نسبت به ازدواج نكردن او ميپرسم ميگويد:«مردم هميشه رفتارهايشان قابل پيشبيني است. مثلا يكسري معتقدند كه من اخلاق ندارم بهخاطر اين است كه شوهر نكردهام و عدهاي هم حرفهاي ديگري ميزنند». البته افسانه از بعضي از جملهها بسيار ناراحت ميشود وبه همينخاطر گاهي عصبانيت خود را نشان ميدهد، بهخصوص وقتي كه او را با لقب «پيردختر» صدا كنند ؛ بعضي فكر ميكنند اگر دختري ازدواج نكرده حتما مشكل از دختر است. كسي چه ميداند؟ شايد آن دختر به اين خاطر كه سرپرست خانوار است نميتواند ازدواج كند، شايد بهخاطر مشكل بيماري يا خانوادگي نميتواند؛ پس ما چرا بايد بهخودمان اجازه بدهيم كه به هر كسي انگ و برچسب بچسبانيم». بهنظر افسانه اين لفظ را آقايان بيش از خانمها بهكار ميبرند. او ميگويد:«بيشك در اين دوره زمانه به همان اندازه كه دختر ميانسال وجود دارد، پيرپسر هم كم نيست اما دليلي ندارد هر وقت خانمي با چنين آقايي برخورد كرد به او به خنده و تمسخر بگويد:چطوري پيرپسر؟»
افسانه با وجود اينكه تا به امروز مرد مورد نظرش را پيدا نكرده اما به دختران كم سن و سال توصيه ميكند كه اگر خواستگاري مناسب دارند كه مهرش به دلشان نشسته نه نگويند. بهنظر او بعضي از مشكلات زندگي را ميشود به مرور زمان حل كرد اما با گذشت زمان، سختگيريها روزبهروز بيشتر ميشود و انتخابكردن سختتر. اين ميان عمر است كه گذشته و نميشود آن را سر جاي اولش برگرداند.
نظر شما